نویسنده : Arash - ساعت 1:36 روز پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,

حرفش را ساده گفت

من لایق تو نیستم!!!  

اما نمیدانم خواست لیاقتم را به من یادآوری کند

یا خیانت خودش را توجیه....!!!!

 


نویسنده : Arash - ساعت 14:18 روز چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,

تلخْ میگُذرد...!
این روز ها را میگویَم!!!
که قَرار استْ از تو
که آرامِ جانِ لحظه هایم بودی
برای دِلم یک انسانِ معمولی بسازم...!!!


نویسنده : Arash - ساعت 14:15 روز چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,

 

 

چهــ کلمِـــهــ مَظلومی ستـــ

"قِــســمَـــتـــ"

تَمامـــ تَقصـــیرهای ما را بهــ عُهـــده میگیـــرَد!!!

 


نویسنده : Arash - ساعت 13:59 روز چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,

گاهي آنقدر دلم از زندگي سير مي شود
که مي خواهم تا سقفِ آسمان پرواز کنم
و رويش دراز بکشم
آرام و آسوده
مثلِ ماهيِ حوضمان
...که چند روزي ست رويِ آب است...


نویسنده : Arash - ساعت 23:24 روز سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,

نگران شبهایم نباش!!!

تنها نیستم...!!!

بالشم...

هق هق سکوتم...

قرص هایم...

لرزش دستانم...

همه هستن...!!!


نویسنده : Arash - ساعت 22:28 روز دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,

 
بی اشتها شده ام!

                        آنقدر که حتی٬

                                   " غم " هم٬ کمتر می خورم....!!!


نویسنده : Arash - ساعت 22:14 روز دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,

سلام کودکی...

نمی دانم مرا میشناسی یا نه...

از من همینقدر بدان که:

...تو دیروزه منی و من فردای توام..

گاهی حسرتت را میخورم...آنقدر مشتاق رسیدن به امروز بودم که حتی

یادم نبود برای قشنگ ترین روزهای با تو بودن..دستی تکان دهم!!!

میخواهی بدانی من کجایم...همبازیهایم کیست؟...دنیایم چه رنگی ست؟؟

با اینکه میدانم دل کوچکت میشکند اما...بگذار برایت بگویم......

کودکی جان!!

اینجا دنیای عجیبی ست..عروسک بازی ها و خاله بازی ها شیوه های عجیبی دارند..همه چیز فرق دارد...

آنجا که بودم وقتی دستهایم خاکی بود همبازی های بیشتری داشتم...با بچه ها قرار میزاشتیم ..تا تو انباشته های گل تونل های دوستی حفر کنیم!اونجا بچه ها به سر و صورت هم گل میپاشیدن و همون دستای گلی رو به گردن هم میاندختن و ..هی میخندیدن.و..هی میخندیدن..و هی...

ولی اینجا هر کی خاکی باشه نه دوستی داره..نه کسی تحویلش میگیره...کسی هم باهاش مسیر دوستی رو حفر نمیکنه!!!اینجا هر کی خاکی باشه تنهاست!اینجا آدما همجنس های خاکیشون رو مسخره میکنند!!اگه اونجا بچه های خاکی به گردنای هم دست مینداختن...اینجا یه بچه خاکی رو فقط دس  میندازن!!

کودکی جان!

آنجا پر بود از دختر بچه ها و عروسک بازی..پسر بچه ها و ماشینک بازی..توپ بازی در کوچه هایی پر از هیاهو...کوچه هایی که همه ی توپ هاش به گل ختم میشد...

ولی اینجا.....پر است از پسرهایی که به دنباله عروسک ترین دخترانند......و پر از دخترانی که از بازی با پسر ها به فکر شیکترین ماشین هایند.....اینجا توپ بازی شکل دیگری دارد...اینجا آنچه پاس میشود دل است...اونجا همه ی توپ ها به گل ختم می شد...ولی اینجا آخر همه ی دل بازی ها  ناخواسته اوت می شود..اینجا کوچه خاموش است و خلوت.. اینجا  کوچه پر است از نگرانی و افسردگی..

کودکی جان!

آنجا اگر زمین میخوردیم فقط سر زانوهایمان پاره میشد و کمی پوست لطیفمان زخمی...اگه گریه میکردیم همه ی همبازی ها باهامون گریه میکردن و یکی کمک میخواست و اون یکی هم تا در خونه ما رو میرسوند...!

ولی اینجا...

اول زمینت میزنن.بعد به غرور لگد شده ات میخندن..!آنوقت که تنت زخم میشود..مرهمی از نمک بر آن مینهند تا با دردت راحت تر کنار آیی..!با همه ی اشک هایت شادی میکنند..و در آخر بدبختیت رو  تو گوش مردم شهر جار میزنند...

کودکی جان..!!

اونجا چشم ها پر بود از پاکی..در چهره  ها معصومییت می درخشید...بوسه ها پر ز طراوت پر از عاطفه و گیس های حنایی پر از نجابت..

اما اینجا....

چشم ها به دنبال چریدن پاکترین نگاه..اینجا آنچه در چهره ها هویداست بی حیاییست..اینجا طعم بوسه ها فقط شهوت است!اینجا نجابتی در گیس های هزار رنگ بافته نشده...!

کودکی جان..!!

آنجا خشمی نبود...قهر بود ..ولیکن طاقت قهری نبود

اینجا ولی فرصتی برای آشتی نیست!!!

کودکی جان..!

اونجا همه میشناسن تو رو ..یا شبیه بابایی..یا شبیه مامانی.. ولی اینجا شبیه هیشکی نیستی..کسی تو رو نمیشناسه..که اگر هم بشناسه..تو رو یادش نمیاد..کودکی جان ..اینجا غریب و بی کسی...

کودکی جان..کودکی جان..!!!

دلم گرفته از اینجا که که می گویند جوانیست..دلم گرفته از این شهر که قلب هیچ یک از کوچه هایش برای صداقت و هیاهوی بچه گانه نمی تپد...!!!

کودکی جان..!!

اینجا یه جای دیگه س.!اینجا آدم بدا واقعی اند..اینجا قهر کردن همیشه گیست!!کودکی جان اینجا سرزمین آدم بداست..اینجا جوانی نام دارد!!اینجا پر است از خاطرات..تلخ و رویاهای سرگردان..اینجا جای صداقت خالیست..

کودکی جان..!!

به حرمت اون همه دوستی و به حسرت همه ی نداشته های امروزم..به جبران سال های پیش که خداحافظی را فراموش کردم و پر کشیدم..

امشب آمده ام تا برایت دستی تکان دهم و بگویم

خداحافظ کودکی جان... خداحافظ


نویسنده : Arash - ساعت 21:56 روز دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,

 

 

به زخم های تو که می رسم

رنگ واژه ها می پرد

و شعرم ، سپید می شود

این جا آسمان است ، مهتابی بی نور

در این جا صدای تو را نمی شنوم

مهتابت تمام نورها را به خود جذب کرد

صدایی خفه ام می کند

هنوز تیر ترکش ها بر بدنم جاریست

این جا آسمان است ، باز هم مهتابی بی نور

خبر خاصی نیست

فقط کودکی چند ساله

با چشم های روشنِ زل زده ، چوب لای چرخ می گذارد

« بابا نان داد »

و هر تلاشی میکنم

تا دیکته کودک بهت زده

درست از آب در بیاید

اما ...

من زنده شده ام و شاعر ، نمی نویسم

و تو ، جانِ من

خودت کلاهت را قاضی کن

چشم ها که از ذوق تر شوند

شاعرانه تر است

یا از درد ؟؟؟!!!

خوش به حال تو !

خوش به حالِ تو که چشم نداری

که چشم نداری

آدم های کوچک را پشت این میزهای بزرگ

با کار و تلاش شخص خویش ببینی

و تحقیر میکنی و مسخره ...

امشب دوباره هوایی شده ام

نه انکار نمی کنم

رنگ پریده ام نشان می دهد

امشب بزرگراه آسمان چند دقیقه بغض کرد

تو به سعادت آباد رسیدی

و من

به صندوق ها کمک می کنم

تا هفتاد بلا را دفع کنند

اما این ...

نه در من می ماند و نه جدا می شود

برای رهایی از این بندها

چند صندوق باید کمک کنم ؟؟؟!!!


 


نویسنده : Arash - ساعت 19:7 روز جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,

بعضیـــــــآ تو زنــدگیهــ آدم هســتنــ

ڪه هرچــقدر اذیتــتــ ڪُنَنــ هرچــقدر ناراحتــتــ ڪُننــ باز آدم یادشــ میره

و دلتــ واسشونــ تنگ میشهــ.....!

بهــ سلامتــے بعضیـــــــآ....


نویسنده : Arash - ساعت 1:50 روز جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,

وقتـــی مــــــرا " شمــــا " خطابــ میکنی ...
                       منــــی که تـا دیــــروز عـــــــــــزیز دلـت بودم !
                                                                      درد دارد ،
                                                    
درد ... !!!