با من حرف می زنند آنها که "آشنایم" هستند...
حالا که فکر می کنم می بینم:
کیسه ی زلال اشکشان را که پر از غم بوده بارها و بارها
به دوش کشیده ام...
گوش سپرده ام به دلتنگی هایشان و کوشیده ام راهی
بیابم برای شاد کردنشان...
اگر زمین خورده اند دستی شده ام یاری دهنده...
در شادیهایشان خندیده و در غمهایشان گریسته ام...
گاهی حتی به زبان سکوتشان گوش سپرده ام و با
چشمهایشان درددل کرده ام...
...اما ...
اما هر چه می گردم در کوله بار خاطراتم، جز تنهایی هیچ
نمی یابم!
اگر غمگین بوده ام سر بر شانه ی تنهایی ام گذاشته ام و
تمام بی وفایی ها را گریسته ام!
اگر شاد بوده ام دستی پیدا شده و گل لبخند را از لبانم چیده!
اگر در مسیری راه پیموده ام سنگ انداخته اند بر راهم و
کوشیده اند زمینم بزنند...
هر زمان که زبان به سخن گشوده ام گویی کسی با زبانم
آشنا نبوده و یا گوشها با اختیار "نشنیدن" را برگزیده اند!
و آنها که با من خندیده اند پیش از آنکه تصویر لبخندشان از
قاب ذهنم زدوده شود، دشنه ی نامردی را در پیکر احساسم
فرو کرده اند!
روزگار غریبی شده...
وقتی می خواهی قلبت بلوری بماند...
انگار همه سنگ می شوند!
نظرات شما عزیزان: