نویسنده : - ساعت 22:40 روز 5 خرداد 1391برچسب:,

آرزوهایت بلند بود
دست‌های من کوتاه
تو نردبان خواسته بودی
من صندلی بودم
با این همه
فراموشم مکن
وقتی بر صندلی فرسوده‌ات نشسته‌ای
و به ماه فکر می‌کنی...

                                                  حافظ موسوی


 


نویسنده : Arash - ساعت 20:17 روز جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,

انسان هاي بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند
انسان هاي متوسط به دنبال حل مسئله هستند
انسان هاي كوچك مسئله ندارند


نویسنده : Arash - ساعت 14:13 روز جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,

خدا شونه هامون و فقط واسه اينكه كوله بار غم ها رو روش بزاريم نيافريد،

آفريد تا بعضي وقتها بندازيمشون بالا و بگيم بيخيال ....


نویسنده : Arash - ساعت 14:5 روز جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,

کوچیک که بودیم؛

فقط

کفشامونو اشتباه می پوشیدیم ؛

ولی حالا چی؟؟؟

تنها کار درستمون ،...

همون پوشیدن کفشامونه!!!!


نویسنده : - ساعت 15:14 روز 4 خرداد 1391برچسب:,

همه ما
فقط حسرت بی‌پایان یک اتفاق ساده‌ایم
که جهان را بی‌جهت
جور عجیبی جدی گرفته‌ایم ...
فراموشی، فراموشی، فراموشی
سرآغاز سعادت آدمی‌ست !

                                                  سیدعلی صالحی



نویسنده : - ساعت 18:9 روز 2 خرداد 1391برچسب:,

وقتی تخم مرغ به وسیله یک نیرو از خارج می شکند ، یک زندگی به پایان می رسد.

وقتی تخم مرغ به وسیله نیروئی از داخل می شکند ، یک زندگی آغاز می شود.


_ تغییرات بزرگ همیشه از داخل انسان آغاز می شود _



نویسنده : Arash - ساعت 14:5 روز سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,

وقتی زندگی برایت سخت‌تر می‌شود، به آن نشان بده که تو هم می‌توانی خود را سرسخت تر کنی.


نویسنده : Arash - ساعت 21:45 روز دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,

گاهیـــ آدم دلش می خواهــد

کفش هایشـــ را در بیــاورد

یواشکیــــ

نوکـــ پا ، نوکـــ پا ...

از خودشـــ دور شــود

دور

دور

دور ...

 


نویسنده : - ساعت 9:54 روز 1 خرداد 1391برچسب:,

پیرمردی تنها در مزرعه ای زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:
«پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
دوستدار تو پدر.»

چند روز بعد، پیرمرد این نامه را از طرف پسرش دریافت کرد: «پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.»
صبح فردای آن روز، مأموران و افسران پلیس محلی وارد مزرعه شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند. پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده است؟ پسرش پاسخ داد: «پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار. این تنها کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.»


نویسنده : Arash - ساعت 13:59 روز یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,

می دانـــی ؟؟؟

یک وقتــ هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تعطیل استــ و

بچسبانی پشتــ شیشه ی افکارتــ ...

باید به خودتــ استراحتــ بدهـــ ـی ... دراز بکشی ،

دستــ هایت را زیر سرتــ بگذاری ، به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوتــ بزنی ...!!

در دلتــ بخندی

به تمام افکاری که پشتــ شیشه ی ذهنتــ صف کشیده اند !!

آن وقتــ با خودتــ بگویی :

(( بگــذار منتظـــر بمانند )) ... !!!